دکتر عبدالعظیم الدیب/ ترجمه: عادل حیدری
شامگاه روزی که مردم از نماز مغرب بازمیگشتند عبدالرحمن بن ابوبکر از یکی از راههای مدینه میگذشت که مشاهده نمود سه نفر با هم چیزی را زمزمه میکنند (ابولؤلؤ مجوسی، هرمزان و جفینة) هنگامی که بدانها نزیک شد و سلام نمود اضطراب شدیدی آنها را در بر گرفت و ناگهان خنجری که دارای ویژگیهای خاصی بود (و دو سر داشت) از میان آنان بر زمین افتاد بگونهای که توجه عبدالرحمن را بخود جلب نمود اما عبدالرحمن راه خود را در پیش گرفت و خود را به آنچه دیده بود و اضطراب سه شخص و خنجر عجیب مشغول ننمود.